سکوت

مرغ سحر ناله کن

دیروز جایتان خالی بود، در آسمان ابری با دوستان نشسته بودیم که ممد گفت بباریم، گفتم وسط تابستان قم که نمی‌شود بارید که باز ممد گفت ببار، گفتم ممد بیخیال، گفت ببار ناموسن، گفتم شرمنده #من_بی‌ناموس_هستم و این رو هم در توییتر ترند کردم، که ممد در نهایت ناامید شد، غرولندی کرد و زیر لب گفت: ناموستو ....، که باز به ممد تذکر دادم #من_بی‌ناموس_هستم.

ممد از این بی‌ناموسی به تنگ آمده بود و به سمت زمین بارید و من همچنان روی ابر نشسته بودم و امریکانو را در کاسۀ آبی مادربزرگ ریخته بودم و در آن تکه‌های سیگار ترید می‌کردم، حیف که ماست موسیر اکبر جوجه را کم داشت، با چاقو کاسه را هم زدم و بعد چاقو به گوشه لب‌هایم کشیدم، از دو طرف دهان را چاک دادم و بعد یک تای دیگر از پشت زدم و زبانم بیرون افتاد وسط بشقاب خورشتی، دایی با ریش پروفسوری نشسته بودو می‌گفت من دوست دارم دوبار کله‌پاچه را بکشم و برای همین بشقاب اول را کم کشیده‌ام، همین صحبتش باعث شد نوشابه مشکی زمزم را بردارم، سمت شقیقه‌اش بگیرم و تند تند بطری را تکان بدهم و تق، بطری حفره‌ای وسط گیجگاهش درست کند و به بشقاب دوم نرسد، لاشه دایی را ببرم و به دیگ کله‌پاچه اضافه کنم تا کله‌پاچه کم نیاید، ممد می‌گوید نباید در کله‌پاچه دکمه‌های خرد شده کیبورد را می‌ریختم، چون خیلی باعث شده غذا تند شود، می‌گویم اگر سیب‌زمینی و لیموی اماراتی که بغل عمان است و رنگش مذهبی صورتی است در آن بریزیم شیرین می‌شود و شیرۀ لیمو اماراتی را در ظرف مام ریخته‌ام و هر کس بخواهد می‌تواند آن را زیر بغل‌هایش بزند تا زیر زبانش تلخ شود.

ممد تکانم می‌دهد، می‌گوید هنوز که نباریده‌ای، می‌گویم به ناموسم کار نداشته باش، می‌گوید ببار، الآن اگر نباری دیر می‌شود، مردم تشنه‌اند، می‌گویم مگر من تشنه‌شان کردم؟ می‌گوید باشد، ولی وظیفه الآن باریدن است.

در دهان مادرم در بطری نوشابه نارنجی را می‌بینم، در می‌آورد و می‌گوید: نگفتم در بطری نارنجی خوشمزه نیست، مزۀ سیب‌زمینی تخم‌مرغ گیر افتاده در یخ‌های چند میلیون سال در دست زن بومی که روی کمر ماموت نشسته می‌دهد، می‌گویم نیکی و پرسش؟

ممد تکانم می‌دهم، می‌گوید ببار، اگر نباری تمام است، با صدای رعد و برق از جا می‌پرم، اشکم جاری می‌شود، قطرات به لب‌های خشکم می‌خورد، در صحرا تا چشم کار می‌کند شن است و بارانی که با شتاب بر کف سر و گونه‌هایم می‌زند.

  • جواد انبارداران

شغل جدیدم جزو مشاغل سخت طبقه‌بندی می‌شود، این که نویسنده یا ویراستار آثار دربارۀ استاد شهیدت شوی که هر لحظه میان نوشته‌ها خاطراتت با استاد به یادت بیاید، ده تا انگشت روی کیبورد بزنی و سه تا مشت از حسرت و غصه روی میز و بعد عینکت را برداری، چشم‌ها را خشک کنی و دوباره عینکت را بگذاری، شغل جدا سختی است.

اینجا می‌نویسم که بماند تا یکروز فاش شود، مرحوم محمدحسین فرج‌نژاد را با طلسم مرگ و علوم غریبه زدند و یکی از مسئولان رده بالای امنیتی سابق گفته که فوت ایشان و خانواده‌شان ترور بوده است. حسرت ما هم این است که باید جای آن که بنویسیم شهید فرج‌نژاد، باید بنویسیم مرحوم فرج‌نژاد.

عرفه سالروز شهادت استاد بود، دو سال گذشت و این مرد هنوز شناخته نشده است ولی بنده بچه بابام نیستم اگر رسالت بر زمین مانده را به ثمر نرسانم، راستی رفقا ممنون که هنوز در وبلاگ هستید، اگر قایمکی ما را می‌خوانید و هنوز وبلاگ می‌نویسید، نظری بدهید ما هم سراغتان بیاییم.

  • جواد انبارداران

در اوائل بلوغ، به دنبال کسب رضایت الهی بوده و برای به دست آوردن آن تلاش می‌کردم. شبی بین خواب و بیداری امام زمان(عج) را در مسجد جامع قدیم اصفهان دیدم. بعد از سلام، از آن‌حضرت سؤالاتی پرسیدم و ایشان پاسخ فرمودند.

 سپس عرض کردم که همیشه برایم ممکن نیست که حضورتان شرفیاب شوم، پس کتابی معرفی کنید تا همیشه به آن عمل کنم. ایشان فرمودند «کتابی را به محمد تاج داده‌ام تا به تو برساند». 

در آن حالت گمان می‌کردم که محمد تاج را می‌شناسم؛ از این‌رو در همان عالم خواب نزد او رفته و کتاب خطّی که دعا بود را گرفتم و بوسیدم و بر روی چشم قرار داده و به خدمت امام زمان(عج) برگشتم که ناگهان از خواب بیدار شدم و کتاب را نزد خود نیافتم؛ لذا تا صبح گریستم، بعد از نماز با خود گفتم که شاید محمد تاج همان شیخ بهایی باشد، بنابر این به نزد ایشان رفته و خوابم را تعریف کردم. 

ایشان نیز مرا به علوم الهی بشارت دادند، اما آرامش نیافتم. به دلم افتاد به سمتی بروم که حضرت را در خواب دیده بودم. وقتی به آن‌جا رسیدم، شخصی به نام حسن آقا ملقب به تاج را دیدم. 

او به من گفت که تعدادی کتاب وقفی در اختیار دارد، و از آن‌جایی که من شرایط وقف را رعایت می‌کردم، به من گفت: بیا و این کتاب‌ها را ببین و هر کدام را خواستی بردار.

 اولین کتابی که به من داد، همان کتابی بود که در رؤیا دیده بودم. به گریه افتادم و گفتم همین یک کتاب برایم کافی است. به برکت این هدیه امام زمان(عج) صحیفه سجادیه در تمامی خانه‌ها وارد شد و  بیشتر مردم اهل دعا قرار گرفتند و بسیاری از آنها مستجاب الدعوه شدند.

مجلسى، محمدتقى، روضة المتقین فی شرح من لا یحضره الفقیه، محقق، موسوى کرمانى، حسین و اشتهاردى على پناه‏، ج 14، ص 419 – 422، قم، مؤسسه فرهنگى اسلامى کوشانبور، چاپ اول، 1406ق.

  • جواد انبارداران

ساعت 3 و نیم صبح از خواب بیدار شدم، می‌خواهم بروم به کارهایم برسم ولی یک بابایی توی وجودم می‌گوید: حاجی حسش نیست! 

می‌گویم خب چه کنیم، این همه کار نکرده و باز هم اداهای تو، متن یکی از رفقا را در کانالش به یاد می‌آورم دربارۀ انواع خستگی و راه در رفتنشان؛


 استراحتی که بهش نیاز داری


استراحت بدنی:

- خواب کافی

- انجام حرکات کششی

- نفس عمیق کشیدن


خب دیشب کافی خوابیده‌ام، کشش نیازی ندارم و جسم هم که سالم و سرحال نشسته‌ام پشت میز.


استراحت اجتماعی:

- لذت بردن از زمان تنهایی

دارم الان با وبلاگنویسی می‌برم


- بیشتر وقت گذراندن با کسایی که درکت می‌کنند

همه عالم درکم می‌کنند


- کمتر وقت گذروندن با کسایی که حس خوب نمی‌دن بهت.

چنین کسی وجود خارجی ندارد، اصلا در حد این حرف‌ها کسی نیست بتواند چنین حسی بد بدهد مرتیکه!


استراحت معنوی:

- دعا و مناجات کردن

- خوندن متن‌های فلسفی و دینی

- کمک به دیگران به صورت داوطلبانه


کامل است، حسابی تکمیلم


استراحت احساسی:

- یادداشت کردن احساسات روزانه

دیروز سعی کردم چیزهایی که ذهنم را مشغول کرده روی کاغذ بیاورم، چیز خاصی مشغولش نکرده بود، همه چی عالی و آرام بود، این قدر آرامش غیرطبیعی است، اعتراض دارم.


- امتحان فعالیت‌های مورد علاقه

این که توی «استراحت ذهنی» هم هست، فکر کنم این مطلب رفیقمان همچین مطلب محکم و درخوری نیست. 


- تعیین حد و مرز برای خود

آیا منظور این قسمت آن است که آدم اگر حد و مرز نداشته باشد خسته می‌شود و با حد و مرز داشتن خستگی‌اش در می‌رود؟ شاید هم چنین باشد، مثلا یک آدمی عاشق یک آدم دیگر می‌شود یا اصلا در نخ در کفش می‌رود یا به قول نسل Z رویش کراش می‌زند، اگر به علت این درگیری ذهنی در به دست آوردنش دچار خستگی شده باشد، با کشیدن یک مرز با ماژیک قرمز دور آن و فهم این مطلب که آن شخص برای من نیست، شاید خستگی‌اش در برود، چون یک بار سنگین عشقی را از روی ذهنش زمین گذاشته است.  


- وقت گذراندن با افراد مورد اعتماد


استراحت ذهنی

- وقت گذراندن در طبیعت

یادم است یکبار خیلی حالم گرفته بود سر ظهر بلند شدم رفتم پارک، آبی که جریان داشت و سبزه‌های پارک چنان حالم را عوض کرد که بیا و ببین.


- انجام فعالیت مورد علاقه

زمانی فیلم دیدن را دوست داشتم و بعد نقد کردنش را، شاید رفتن به یک رستوران شبانه‌روزی در همین نزدیکی ساعت 5 صبح و به بدن زدن یک کاسه آب مغز گوسفند همراه یک زبان و بناگوش حالم را سر جا بیاورد، ولی ترجیح می‌دهم الآن روی تختم لم بدهم و لم یلد و لم یولد بخوانم :)


- کنار گذاشتن تکنولوژی برای کوتاه مدت

قبل از این که جمله تمام شود کنارش خواهم

  • جواد انبارداران

نشسته‌ام، به در نگاه می‌کنم، در باز است، روی میز دو تا روغن سیاهدانه 60‌سی‌سی داخل جعبه ایستاده‌اند و جلویشان یک روغن سیاهدانه 20سی‌سی افقی روی زمین است، یک روغن 30 سی‌سی بادام شیرین بیرون جعبه ایستاده و به صداهای داخل جعبه گوش می‌دهد. هر لحظه امکان دارد داخل جعبه بپرد و حسابی روغن و روغن‌ریزی شود و یک صحنه بسیار چربی شکل بگیرد. تهش مشخص نیست پروتاگونیست بتواند سیاهدانه کوچک را نجات بدهد یا آن که روغن اعلای شیرینش به خورد کاغذ کارتن برود و درش را از تنش جدا کنند.

بادام شیرین به این می‌اندیشد که چه قدر این سال‌ها آموزش دیده و تلاش کرده، چه روده‌های خشکی را که تر کرده، چه آدم‌های خشک مغزی را آرام کرده و انعطاف داده، چه مغزهای ضعیف نشخوارکننده افکار سیاهی را روشنی بخشیده و این حاصل بادام‌های استادی است که روزی جانشان را در دستگاه روغن دادند تا شیره‌شان آرام آرام در قوطی کوچک روغن جمع بشود.

روغن بادام حالا در نهایی‌ترین سکانس زندگی‌اش قرار دارد، رفتن یا نرفتن، ماندن یا نماندن، او به سال‌هایی می‌اندیشد که در کنار ساحل با روغن سیاهدانه 20‌سی‌سی به غروب آفتاب می‌نگریستند. بعد با هم روی شن‌های ساحل حرکت می‌کردند تا به خوابگاه برسند، همان خوابگاه خیابان چرب و چیلی‌ها، جنب دانشکده هنرهای لزج، جایی که با مالیدن دانه‌های اسفند روی کاغذ سفید، خطوط چربی را رسم می‌کردند.

تمامی زندگی از جلوی چشمان بادام شیرین رد شد، شعر فردوسی را زیر لب زمزمه کرد: 

کنون نامۀ من سراسر بخوان

گر انگشت‌ها چرب داری بخوان
بادام شیرین شعر سعدی را فریاد زد و به داخل جعبه پرید: 
یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش
ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش
با سر زردش ضربه‌ای به سر سیاه روغن سیاهدانه 60‌سی‌سی می‌زند طوری که حتی سیاهدانه‌های خرد و کوچک ته ظرف هم بالا می‌آیند و روغن شفاف را تیره می‌کنند، اما روغن سیاهدانه 60‌سی‌سی دیگر داد می‌زند تو که هستی؟
-منم بادام شیرین سخن، آمدم بهر نبرد اهرمن
- ازت خواهش می‌کنیم بس کن، ما عزاداریم.
این را که گفتند تازه دوزاری کج بادام سر جای درستش افتاد، خود را روی پیکر بی‌جان سیاهدانه کوچک انداخت
رعد و برق زد و باران گرفت، پدر و مادر 20‌سی‌سی و بادام شیرین در از سر برداشتند، به زمین بیل زدند و باران باعث شد همه‌شان آب و روغن قاطی کنند، اشک‌هایشان چرب بود و باعث شده بود یک من روغن روی سفره‌های آب زیرزمینی شکل بگیرد...
  • ۴ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۳۳
  • جواد انبارداران

اولین پست وبلاگمان که بازنویسی شده را خوانده‌اید؟

  • ۱ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۴۵
  • جواد انبارداران

به نظرتون 

و ما ادراک ما لیلة القدر

یعنی پیامبر هم ادراک نمی‌کرد شب قدر چیست؟

یا این ما، مای استفهام انکاری نبوده

و منظور این بوده:

و تو چه خوب می‌دانی شب قدر چیست.

استادمان معتقد بود این معنای صحیح آیه است، چون قطعا پیامبر می‌داند و ادراک می‌کند.

  • ۵ نظر
  • ۲۲ فروردين ۰۲ ، ۰۳:۲۰
  • جواد انبارداران

ما می‌خواستیم ببینیم مزاج پایه شخص گرم است یا خشک، مشخص شد گرم است، از قم هم متنفر است، اعصاب درست و درمانی هم ندارد، آدم رکی هم هست!

گاهی یک مریضی سخت در خانواده، باعث می‌شود اطرافیان آن شخص دچار انواع مشکلات شوند. این آقا دچار استرس و اضطراب شدید است و وسواس فکری دارد.

آیا می‌دانستید فوتبال یکی از آسیب‌زاترین ورزش‌هاست که اصلا نباید آن را جزو ورزش حساب کنیم. آسیب به زانو، منیسک و رباط از آسیب‌های شایع این ضدورزش سیاسی- اقتصادی است. 

  • ۸ نظر
  • ۰۹ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۵۳
  • جواد انبارداران